نیکولا در مدرسهای دور از زادگاهش مشغول تدرس بود. نامهای از مادرش دریافت میکند تا برای کمک به او به خانه بازگردد. نیکولا با علاقهای که نسبت به مادرش داشت شغل مورد علاقه خود را رها کرده عازم زادگاهش میشود. در بین راه با دکتر کانر میشل که به علت فوت پدرش، شغل خود را در بیمارستان معتبر و معروفی رها کرده و برای تصدی شغل پدرش به عنوان پزشک ناحیه، که اتفاقا همان زادگاه نیکولا بود، میرفت آشنا میشود. نیکولا خوشحال از اینکه کسی را که پیدا کرده همدرد اوست و آشنایی با او در موقعیتش اثر مثبت خواهد داشت. اما متاسفانه بر خلاف تصور نیکولا آنها نمیتوانستند همدیگر را تحمل کنند زیرا نیکولا فکر میکرد کانر فردی مستبد و متعصب است و کالر نیز تصور میکرد او فردی بیبند و بار است...