چند وقت بود سر و کله یک نفر توی زندگیام پیدا شده بود و حسابی فکرم را مشغول کرده بود. البته از آن آدمهایی نبود که راه و بیراه جلویت سبز میشوند و ژست روشنفکری میگیرند. یا از آن آدمهایی که دل و روده و همه چیزشان را توی یک شعر عاشقانه پیشکش میکنند. چیزی بدتر از این حرفها. اول این که اسم خودش را گذاشته بود کافکا. دوم این که معلوم نبود کی هست و کجا میشود پیدایش کرد. فقط میدانستم توی فضای بیدر و پیکر اینترنت جا کرده و هر روز برایم ایمیل میفرستد: یکی شش صبح، یکی هم ده و نیم شب. با دو تا کلمه ساده: صبح بخیر، شب بخیر.