بختکی خوشی دور و برم را میدزدد. دردی تازه، چیزی مجهول زیر پوستم میغلطد. آزارم میدهد و وادار به رفتنم میکند. بیصدا، بیخداحافظی. دلم میخواهد خواب در ربودنم درنگ نکند. تنهایی بزرگ زیر بالش ناله میکند زمزمهاش در گوشم میپیچد و اندوهی سرد در رختخوابم نفس میزند. چیزی، جایی نامعلوم در بدنم درد میکشد، قلبم نیست. سرم نیست، جای عجیبی است، پشت یک چیزی. بعد اشکهایم میآید روی صورتم. توی دهنم، شوریاش بر قلبم مینشیند و تنم را سست میکند. زمزمه زیر بالش میگوید:«شب به خیر!»