... خم میشود و دستش را روی خاکهای صاف میگذارد. لبهایش ریز میجنبد. میدانم، فاتحه میخواند. دلم میخواست دستم را میگذاشتم روی انگشتهایش و همراه او لبهایم را تکان میدادم. من هم فاتحه میخواندم برای کسی که تا دیروز کنارم بود. دستش را که بلند کرد، انگشت کشیدم روی گودرفتگی رد انگشتش روی خاک. لبهایم را جنباندم، اما فاتحه نخواندم. گر گرفته بودم از گرمای انگشتش...