آماندا پس از دیدن کابوسی وحشتناک، مجبور میشود به نیومکزیکو برود تا پرده از راز مرگ مادرش بردارد. او چگونه میتواند خود را بشناسد در حالی که از تبار مادریاش هیچ نمیداند؟ از لحظهای که آماندا پا به خانه آبا و اجدادی مادرش میگذرد، در آن مکان عجیب و غریب با رازهای قدیمی و جوی آکنده از خشونت، سوظن و حسادت روبرو میشود. اما او تا زمانی که نداند به کجا تعلق دارد آرام و قرار نخواهد داشت... موجی از ترس و وحشت وجودم را فرا گرفت. از زمانی که خیلی کوچک بودم. احساس میکردم در مرگ او حقیقتی تلخ و ترسناک وجود دارد و پدرم هم مایل نبود در این باره چیزی بگوید... من نمیخواستم خود را به کشتن بدهم. میخوساتم زنده بمانم، اما راه بازگشتی برایم وجود نداشت...