مهرشاد هر روز برایم گل میخرید و کادوهای مختلف به بهانههای گوناگون تهیه میکرد و در اتاقم میگذاشت تا غافلگیرم کند. او به قدری شیفته شده بود که خودم هم باورم نمیشد. مهربانیها و حرفهای دروغینم چنان دنیای رنگینی برای او ساخته بود که خودش را در لباس دامادی و در کنار من میدید...