مارتین به خود گفت اما دیر میرسم، چرا که مقابل ماربل آرچ راه تاکسی مسدود شده بود. او به ساعت خود نگاه کرد. تازه هشت و نیم بود. تاکسی دوباره به راه افتاد و او اندیشید ولی هشت و نیم یعنی هشت و چهل و پنج دقیقه. هنگامی که تاکسی به میدان پیچید، اتومبیلی کنار در بود و مردی از آن پیاده میشد. مارتین در دل گفت پس به موقع آمدم، و کرایه راننده را پرداخت...