وقتی چشمم به دو سه قرص فطیری افتاد که، به گمان اربابم، موشها جویده بودند، از آخرین فرصت استفاده کردم و مثل شمشیرزنی قهار چند تکه دیگر از آنها جدا کردم. از آنجا که احتیاج مادر اختراع است و من روزی بریده از همه محتاجتر بودم و شب و روز در اندیشه آن بودم که چه حیلهای پیاده و چه کلکی سوار کنم و چطور داد شکم خود را بستانم، گرسنگی چراغ راهم شد و این دوز و کلک را یادم داد. این چنین بود که صحت آن قول معروف را که میگوید: اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی