ـ اینجا تنها زندگی میکنید؟ لابد شوهرتان زندانی است. مادلن به تندی گفت: ـ نه خیر! دوباره به یادش آمد که بنوا زندانی آلمانیها بوده و فرار کرده است و دچار ترس شد. ناگهان از فکرش گذشت که جوان آلمانی این را حدس خواهد زد و فراری را دستگیر خواهد کرد. با خود گفت:«چه حماقتی کردم!» اما از روی غریزه، ملایم شد: میبایست با فاتحان خوشرفتار بود.