روزی روزگاری نزدیک ساحر کلیر بیوه مایهداری زندگی میکرد به اسم اینا. این ایناخانوم یه دختر داشت به اسم اشلینگ. دو فرسخ دروتر از همین خونهم، یه صر دیگه قد کشیده بود. جالبیش اینجاست که اونجا هم یه بیوه با یکییهدونه دخترش سر میکرد. اسم مادره آلنا بود و دختره رو کلیونا صدا میکردن.