با اشتها خورد؛ اغلب نوک زبانش را بر لبها میکشید و ریزههای شیرینی و کرهای را که بر آنها جا خوش کرده بود میلیسید. تکهای کره روی چانهاش افتاده بود، که برق میزد، و خودش متوجه نبود، اما تونی میدید. وقتی جان از در آمد تو، تونی نفسی به راحتی کشید.