هنوز نیم ساعتی وقت داشتم. بی اختیار دستم به سمت کتاب رفت و همراه مارکر و خوزه اکاردئو بوئندیاو پدربزرگ و برادرش به کشف یخ رفتیم. در جایی کولیها نخستین بار جسم بلورینی را به مردم نمایش میدادند که انگار بزرگترین الماس جهان بود. ولی آن جسم بلورین فقط یخ بود. وقتی آن را لمس میکردی درست مانند این بود که میجوشید. رفتم که در بازار مکاره پر از رنگ، نور و صدا نخستین بار یخ را ببینم. من با صد سال تنهایی به صد سال تنهایی میرسیدم. من پاسخ آن همه مردانگی و ورفاقت سارا را با فراموشی و رفتن به کشف یخ دادم. سرم را که بلند کردم مریم را با نگاهی برافروخته و چشمانی سرخ بالای سرم دیدم. ساعت از شش هم گذشته بود انگار آب سردی روی داغی بدنم ریخته بودند. خواستم بدوم، خواستم کاری بکنم، اما نه... من باز هم در رفاقت کم آورده بودم و این بار برای همیشه مریم حتا کلمهای از آن روز حرف نزد. من هم کلمهای از او نپرسیدم. دیگر یک ثانیه هم به مغازه نرفتم و دیگر به آن پنجره سه گوش نگاه نکردم. من باخته بودم همه چیز را بخته بودم.