در دانشگاه به هر سمت که میچرخیدم شهروز را میدیدم. نگاههای پر از عشقش تارهای احساسم را مرتعش میکرد. او چقدر راحت تمام عشقش را در طبق اخلاص گذاشته بود و به من پیشکش میکرد و در حالی که در تب آن عشق میسوختم دستانم یارای گرفتن آن را نداشت. این غرور نبود که مرا از شهروز دور میکرد. بلکه فاصلهای بود که کسی از آن خبر نداشت. هیچکس نمینوانست بفهمد پشت کردن به کسی که لحظهها را برای دیدارش میشماری چقدر سخت است...