با قلبی شکسته کنار علی در راهروی بیمارستان نشسته بودم که توجهم به انتهای راهرو جلب شد. اشکان با دسته گلی بزرگ به سمت ما میآمد و با هر قدم که برمیداشت جرات زندگی را از من میگرفت. علی پس از باخبر شدن از کل ماجرا گفته بود که اگر یکبار دیگر با اشکان روبهرو شود او را به قتل میرساند و حالا....