از ساعت 6 صبح بیدار بودیم. وسایل بار ماشین بود و منتظر نشسته بودیم. هفت و نیم شد. معاون وزیر هنوز نیامده بود و داشت از لایروبی کارون بازدید میکرد اما بخشی از تیم حفاظتیاش پیش ما آمده بود تا از امنیت منطقه مطمئن شود. توی این سه روز این همه ماشین اینجا و وسط این بیابان ندیده بودیم. با این که حنیفنژاد نشانیمان را داده و سفارشمان را کرده بود اما اولین کاری که بعد از پیاده شدن از ماشینهایشان کردند این بود که اول خودمان و بعد ماشینمان را تفتیش کردند. بهشان گفتیم توی این روستای متروکه فقط یک پیرمرد زندگی میکند اما میتواند آدم خطرناکی باشد. بهشان گفتیم که پیرمرد اسلحه دارد و گفته خون هر کسی را که بخواهد وارد خرابههای روستا شود میریزد.