در یکی از فصلهای پایانی کتاب، فانوس که در بازداشتگاه به سر میبرد: ... فانوس خودش را انداخت توی استخر. چه آبی! مثل اشک چشم زلال و سرد عین تگرگ! چه موجی داشت! آب او را با خودش برد به طرف دانشکده هنرهای زیبا. پاسبان با سبیلهای از بناگوش دررفته، با نگاه ترسناکش دور استخر میدوید. قلب فانوس به شدت میتپید: «نکنه خفه بشم، من که شنا بلد نیستم!»