مرد صدایش را صاف کرد، جلوی نیمکت پارک ایستاد و گفت: تو خواب منی! دختر سرش را از توی کتاب برداشت و خیره به مرد فکر کرد، لابد این متلک جدید است. اما نمیدانست این متلک چقدر بد است و باید چه جوابی به مرد بدهد. پس دوباره سرش را فرو برد توی کتاب فیزیکش و مشغول خواندن شد. مرد هم نشست روبروی دختر و محو تماشای او شد.