مستانه روی تخت افتاد. کاغذ را روی صورتش انداخت. مدتی بعد، انگار که راه نفس کشیدنش باز شده باشد، با ناراحتی کاغذ مچاله شده را از صورتش پس زد. سپس نفس عمیق پر حسرتی کشید و آن را در مقابل دیدگان خیس از اشکش بالا و پایین برد. با دیدگانی غمبار که چون پردهای تار و کدر میماند، به برگه نگاهی انداخت. لبخند محزونی بر لب نشاند و با خود اندیشید: باید بر احساسات احمقانهام غلبه کنم... غم را از دل برون کرد. با دستان لرزانش اشک جاری بر گونههایش را سترد.