دلش میخواست برود سرش را روی شانه خورشید بگذارد و با همان آرامش و محبت گذشتهها صدایش کند: خورشید، خورشید! با این احساس ملافه را کنار زد و سر پا ایستاد و به سوی در رفت. اما خورشید که دیگر همسر او نبود،... پرتو نقرهگون ماه جلو پنجره را نیمهروشن کرده بود. ضربانش تند و تندتر شد. خورشید کنار پنجره دراز کشیده بود و سایه بیحرکت چند شاخه از درخت توت روی پاهایش افتاده بود. پچپچ کنان صدا زد: خورشید!