بابای شما وقتی کوچک بود چه کار میکرد؟ بابای من وقتی کوچک بود، صبح یک روز بهاری سر میز صبحانه، داشت دو لپی نان و پنیر و چای میخورد که مامانش گفت: بچه، مگه از قحطی دراومدی؟ چه خبرته؟ یواش بخور... بابام که دهانش پر بود و نمیتوانست حرف بزند، به زور یکی از لقمهها را قورت داد و گفت: مسابقه خوردنه. من باید برنده بشم...