ثریا را دستبند زدند و بردند. انداختند توی ماشین. یکی از مامورها هم داشت میخندید. من داد زدم نبریدش. بعد دیدم توی ماشین پلیسم. دیدم یکی دارد شماتتم میکند یکی با دستمال پودر صورتم را پاک میکند. مردکهی لندهور خجالت نمیکشی؟ روانیه... بعد گریه کردم. آنقدر گریه کردم که دلشان به حالم سوخت و یکی انگار دستبند مرا نوازش کرد.