رمان ایرانی

اقلیم گندم و گناه

ثریا را دستبند زدند و بردند. انداختند توی ماشین. یکی از مامورها هم داشت می‌خندید. من داد زدم نبریدش. بعد دیدم توی ماشین پلیسم. دیدم یکی دارد شماتتم می‌کند یکی با دستمال پودر صورتم را پاک می‌کند. مردکه‌ی لندهور خجالت نمی‌کشی؟ روانیه... بعد گریه کردم. آنقدر گریه کردم که دلشان به حالم سوخت و یکی انگار دستبند مرا نوازش کرد.

9789642281312
۱۳۹۱
۱۷۰ صفحه
۷۱۱ مشاهده
۱ نقل قول