فریاد زدم هادی! بوی سوختگی در هوا پیچید، آسمان قرمز شد. خونین شد قله منفجر شده بود و فشههای خون از آن افشانه میزد و میریخت پایین، حالاست که برسد به من، دویدم طرف در سالن تریا. هادی گفت: میدانستم بیشتر از چند دقیقه نمیتوانید آن بیرون بمانید. خواستم بگویم خون را ببین، گفتم: قهوهام حاضر شد؟