ناگهان از روی صندلی بلند شد و رفت کنار پنجره و خیره شد به اغتشاش ماه روی دیوار شیشهای. رفتم نزدیکتر، چشمهایش را بسته بود. شاید نمیخواست لرزش پلکهایش را ببینم. محو تماشای او بودم و سالهایی که گذشته بود. با احتیاط دستم را دراز کردم و شانهاش را لمس کردم.گفتم: من سردم است، تو سردت نیست؟ گفت: نه، داغم هنوز. گفتم: من یه معذرتخواهی به تو بدهکارم. گفت: فقط یه دونه؟ گفتم: نمیدونم شاید هم بیشتر. گفتم: با من به یک سفر کوتاه میآیی؟ گفت: کجا؟ بر میگردی ایران؟ گفتم: نه، میخواهم بروم پاریس. گفت: چرا پاریس تو که نه پرنده خوبی هستی نه شناگر خوبی؟