آواز بیساز قصهای است که در شهر هالت کلرادو میگذرد، که گرچه شهری خیالی است اما هر چه بیشتر در داستان پیش میروی، چنان جان میگیرد که حس میکنی خودت به آنجا رفتهای و آدمهایش را از نزدیک دیدهای، احتمالا در کافهاش چشمت به دو برادر پا به سن گذاشته و یغور افتاده که با چکمههای گلی سر میز نشستهاند و در سکوت قهوه میخورند. ممکن است دو برادر کم سن و سال را دیده باشی که صبح زود، سوار بر دوچرخه، روزنامه پخش میکنند و از خودشان میپرسند نکند پدر و مادرشان دیگر همدیگر را دوست ندارند. شاید هم در پمپ بنزین شهر، چند پسر دبیرستانی نظرت را جلب کرده باشند که به همکلاسیشان نگاه میکنند، دختری که کیف قرمز به دوش، پیاده از جلوشان میگذرند و مادرش صبح همان روز بعد از شنیدن خبری، او را از خانه بیرون کرده. آواز بیساز، با نثری جذاب و ساده، راوی زندگی این آدمهاست، با همه امیدها و دغدغههاشان، و همه انتخابهایی که در زندگی کردهاند.