رمان خارجی

ناکامی مگره

(Unechec de maigret)

ژوزف، پیش‌خدمت اداره ، با نوک ناخن‌ها، خیلی آهسته به در زد و بیشتر از موشی که خیلی آهسته بدود سر و صدا راه نینداخت. بی‌هیچ صدای در را نیمه باز کرد و آنقدر آرام وآهسته در دفتر کار مگره ظاهر شد که با کله طاس و موهای سفید راحت می‌توانست نقش شبح را بازی کند!

عباس آگاهی
9786006732091
۱۳۹۲
۱۴۴ صفحه
۷۷۱ مشاهده
۰ نقل قول
ژرژ سیمنون
صفحه نویسنده ژرژ سیمنون
۴۹ رمان ژرژ ژوزف کریستین سیمنون در ۱۳ فوریه سال ۱۹۰۳ در شهر لیژ (Liége)بلژیک به دنیا آمد. پدرش دزیره در یک شرکت بیمه حسابدار بود. ژرژ در سال های ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۴ در مدرسه سن آندره به تحصیل پرداخت و با آغاز جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴ به کالج سن لویی رفت که دبیرستانی تحت نظارت ژزوئیت ها بود. تا پیش از ۱۹۱۸ به مشاغل مختلفی از جمله شاگردی در کتابفروشی پرداخت، اما در ژانویه آن سال در پی بیماری پدرش ...
دیگر رمان‌های ژرژ سیمنون
مگره دام می‌گسترد
مگره دام می‌گسترد از ماه فوریه، از زمان اولین جنایت، قاتل هربار زمان سوقصدهایش را عقب‌تر برده و از ساعت 8 شب به ساعت 9 و 45 دقیقه رسانده بود. هر لحظه ممکن بود فریاد عابری به گوش رسد که در تاریکی به جسدی در پیاده رو برخورده است. اغلب قربانی‌ها به این شکل پیدا شده بودند. خداوندا، کاری بکن امشب قتلی صورت ...
مسافری که با ستاره شمال آمد
مسافری که با ستاره شمال آمد مگره به صدای بلند 2 تلگراف را برای بازپرس کوملیو، که بی‌حوصله به نظر می‌رسید، خواند. اولی جواب خانم مارتیمر بود به تلگرافی که در آن خبر قتل شوهرش را به اطلاعش رسانده بودند، و دومی...
دوست مادام مگره
دوست مادام مگره جواهرات کنتس پانتی هتل کلاریج را ترک نکرده بود و در یکی از صندوق‌های بزرگ امانات هتل پیدا شد. و کفش‌دوز کوچه تورن، حتی وقتی حسابی کله‌پا شده بود، هیچ‌وقت اعتراف نکرد که نامه بی‌امضا را او نوشته است.
مگره و شبح
مگره و شبح سربازرس مگره پس از بیست ساعت بازجویی بی‌وقفه از چند سارق جوان به خانه بازگشت. هنوز گذشت زمان و فرارسیدن روز را احساس نکرده بود که با صدای زنگ در بیدار شد. لاپوانت که پس از کشیک شبانه هنوز صورتش را اصلاح نکرده بود، خبر ناگوار را داد: بازرس لنیون (ملقب به «بازرس بدعنق»)، از بخش هجدهم پاریس، به ضرب ...
مرگ در پاریس
مرگ در پاریس پیرمرد کوتاه قد ریش‌بزی، دوباره پس‌پسکی از تاریکی مکان سرپوشیده بیرون آمد. او به چپ و راست خود نگاه می‌کرد و دست‌های خود را حرکت می‌داد تا کامیون سنگینی را که راهنمایی می‌کرد، به طرف خود هدایت کند: دست‌هایش علامت می‌داد:- کمی به راست... ایست... حالا مستقیم... آرام‌تر... به چپ... حالا فرمان را برگردان... و کامیون که از پیرمرد عقب‌تر مانده ...
مشاهده تمام رمان های ژرژ سیمنون
مجموعه‌ها