وقتی برای اولینبار دیدمت باز هم از مینیبوس قراضه جا مانده بودم. خیلی تصادفی دیدمت. دو سه بار از کنارت رد شدم. هر طرف که میرفتم نگاهم میکردی. فکر کردم تو هم یکی از همان بچههای توی کوچهای و الان است که ماردم بیاید و بهت تشر بزند که دور و برم موس موس نکنی. ولی اشتباه میکردم. مادرم مثل همیشه حواسش به من بود. این را وقتی فهمیدم که با گوشه پیراهنش صورتم را پاک کرد و برای اولینبار خیره شد توی چشمهایم ولی چیزی نگفت.