رمان ایرانی

بازمانده (خاطرات نورمحمد کلبادی‌نژاد)

ناگهان صدای سوت خمپاره به گوش رسید. صدا آن‌قدر نزدیک بود که تصور کردم الان به سنگرمان می‌خورد. ضرغامی سرم را کشید داخل سنگر و پایین برد. دو نفری درازکش شدیم. خمپاره که به زمین خورد، ما بلند شدیم. ضرغامی نگاهی به سرم انداخت و گفت«من که بهت گفتم تو شهید بشو نیستی. کلاهت رو یه لحظه بگیر.» کلاهم را برداشتم. تاج کلاه پشمی از وسط نصف شده بود.

سوره مهر
9789641755289
۱۳۹۲
۳۳۶ صفحه
۲۰۰ مشاهده
۰ نقل قول