دائما مواظب بودم تا حرکتی نکنم که آنها به زنده بودنم پی ببرند. البته احتمال میدادم که مرا دیده باشند. اما نه به عنوان یک مجروح! زیرا جنازههای زیادی در اطرافم بود که طبیعتا هر کس که میخواست از مواضع عراقیها وارد میدان مین بشود، با جنازهها برخورد میکرد. در هر حال، بعد از چند دقیقه، آن دو بیآنکه متوجه من شده باشند، از جای خود برخاستند و به طرف سنگرهایشان برگشتند. با رفتن آنها نفس عمیقی کشیدم...