این رعد و برقها من را به یاد داستان سربازی میندازه که از سپاه ابرهه جا مونده بود. داستانش را باید شنیده باشی میخواست حمله کند تا خونه خدا رو خراب کنه. بین راه به دستور خدا پرندههایی به اسم ابابیل میآن و بالای سر سپاه ابرهه چرخ میخورن. ابرهه بیتفاوت به پرندهها به راهش ادامه میده اما ابابیل سنگهایی که به نوک داشتن و انگار از سنگهای دوزخی بوده را به امر خدا پرت میکنن روی سر سپاه ابرهه و سپاه نابود میشه میگن از تمام سپاه ابرهه فقط یه سرباز جون سالم به در میبره تا خبر نابودی سپاه ابرهه رو به بقیه بگه و داستان اصلی اینجاست که از اون روز تا سالهای سال اون سرباز نتونست بخوابه شبها تا به صبح دراز میکشید در حالی که چشمهایش باز بود میدونی چرا؟ چون آواز ابابیل هنوز توی گوشش بود.