پرسی کاملا گیج شده. از خواب که بیدار شد، به جز اسمش چیزی را به خاطر نمیآورد. هر چه هم که در خاطر داشت، مبهم و آشفته بود. حتی وقتی لوپای گرگ به او گفت که یک نیمهایزد است. لوپا به او جنگیدن را آموخت و به طریقی او را راهی اردوگاه نیمهایزدان کرد، گرچه در تمام طول مسیر، دو اژدهای نامیرا دنبالش بودند و پرسی هر کاری که میکرد، نمیتوانست از شر آنها خلاص شود. در اردوگاه هم استقبال چندان خوبی از او نشد... هزل قرار بود بمیرد. هیچکار خوبی از او سر نزده بود. وقتی صدای گائهآ، از گلوی مادر هزل بیرون آمد، به او گفت که نعمتی که در اختیارش قرار داده که به خاطر آن میتواند در اختیار گائهآ باشد. هزل توان نه گفتن نداشت و به خاطر اشتباه او... آینده جهان در خطر افتاد.