طعم خون با اشک چشمانم درآمیخت. نگاهم گیج و سردرگم رویش خیره ماند. به سمت دیگر رفت. با روشن کردن چراغ، تازه فهمیدم کجا هستم، اتاق خوابش بود. نگاه ترسانم دور اتاق چرخید و روی آریا نشست که لباس راحتی تنش بود و چشمانش سرخ بود. از اندیشیدن به این که چرا اتاق خواب را برای من تنبیه من در نظر گرفته، درد از یادم رفت و سعی کردم از جایم بلند شوم. فریاد زد: «بگو لعنتی! تا خودم انتخاب نکردم. چون دوست ندارم کاری کنم که پسرعمه عزیزت اول تو رو بکشه و بعد منو!»