محوطهی جلوی ایستگاه را ترک میکنم و به خیابانی میپیچم که اتومبیلها، افرادی را که از داخل شهر به مقصد ایستگاه آوردهاند، پیاده میکنند. در هر قدمی ماشینی توقف کرده و تعدادی را، با بار یا بدون بار، پیاده میکند و میرود تا سمت دیگر ایستگاه، تعداد دیگری را به مقصد داخل شهر سوار کند...گوشهای میایستم و به شباهتها و تفاوتها دقیق میشوم. نمایشی است که متنش از قبل نوشته نشده است. همه عجله دارند تا در متنی قرار گیرند که ذره ذره با مشارکت خودشان نوشته میشود. اتومبیلی در چند متری من توقف میکند. در عقب اتومبیل باز است. مسافرش خانمی است به همراه دختری پنج شش ساله که گریه میکند. راننده، برافروخته، از پشت فرمان، سرش را کاملا به عقب برگردانده است...