پوآرو با چهرهای رنگپریده و چشمهایی گودافتاده داشت به صدای سرخشدن ماهی درون تابه پر از روغن گوش میداد. خانم لمون با صدایی کشدار و بلند، کاپیتان را با احترامی که برازنده لردهای حریص منطقه همشایر بود، برای خوردن ماهی دعوت کرد. بادی عجیب برای لحظاتی شنلپرابهت هستینگز را همچون بادبانی برافراشته تکان داد. دستهای پوآرو از شدت گرسنگی میلرزید. یک آن نگاه آن دو درهم گره خورد. کاپیتان با لبخندی معنادار به او فهماند که امیدی برای تقسیم ماهی نداشته باشد...