برای لحظهای به یاد آن شب در اتاق نشیمن افتاد. و دستهای گرم کیوان، با حرفهای که بوی دوستداشتن می داد. با یادآوری روزها و شبهایی که در این کلبه با مراقبت ها و محبت های کیوان سپری کرده بود، احساسی که مدتی پیش نسبت به کیوان داشت. بار دیگر در وجودش شعلهور شد اما این بار نتوانست این احساس را سرکوب کند. شاید ضعف او در برابر این احساس از معجزات مکانی بود که درآن ایستاه بود. آن کلبه بوی عشق میداد. بوی عشقی در قلب ببهشت. . .