... جلوی خانه که میرسیم، صورتاش برای اولین بار سمت من میگردد. قاب چهرهاش خالی است، خالی و تاریک. انگار که توی خواب و بیداری از جایی افتاده باشم، تمام تنام میپرد. سرش را جلو میآورد، با چیزی مثل چسب قطرهای به صندلی چسبیدهام، نمیتوانم خودم را تکان بدهم. خون زیر پوست صورتام یخ میزند. صورتاش به تاریکی پشت پلک شبیه است، با همان رگههای بنفش...