مدتها بود که دانیال را ندیده بودم. دنبال کارهای فارغالتحصیلی و کانون بود. میخواست شروع کند تا وکیلی بزرگ شود. چندبار قول دادم که عکسهایش را برایش چاپ میکنم و میبرم. نشده بود. بیدلیل امروز و فردا میشد. 1 روز من گرفتار بودم و روز بعد او نمیتوانست. بعد دیگه دلهره به جانم افتاد. نمیدانستم که چطور برایش بگویم که مامان راستیراستی چمدانهایم را بستهاست. او هم مثل من فکر کرد بود که همه چیز شوخی است. او گفتهبود که چترم را از یاد نبرم که هوای لندت بارانی است. ..