رمان ایرانی

سایه‌های استخوانی

من، مردم! لبهام باز نمی‌شن، پلکهام بسته موندن... پاهامو خواب برده، دستام از دست رفتن، تا جایی که می‌دونم مردن همینه... اما کی تضمین می‌کنه جایی که می‌دونم کجاست... انگار یه پرده حریره رو تنم. دارم فرو می‌رم، هر لحظه بیشتر، تو دل این حریر سفید، هیچ راه فراری نیست، من مردم، بیخود و بی‌جهت

9786003000551
۱۳۹۲
۲۸۲ صفحه
۲۰۷ مشاهده
۰ نقل قول