کاریون سرخوش بود و مهربان. اگر در این صبح تاریک ماجرای دیگری پیش میآمد، و اگر ماجرا یکی از قصههای باب میل او میبود، وقتی دوستی و یا یکی از فک و فامیلها از او میپرسید:«هی چولو، بیرون چه خبر؟» شاید میگفت:«خیلی خب کومپا، از شبی بگویم که مردی داشت سگی را نفله میکرد و من بهاش کمک کردم.» نه، اینکه ظاهرا خیلی لوس به نظر می رسد.«خیلی خب مرد، یکبار به مردی برخوردم که تازه سرسگی را بریده بود...» کسی چه میداند او قصه را چهگونه تعریف میکرد؟ یا اصلا تعریف میکرد؟