صدای آژیر که بلند شد، زهره از جا پرید و هراسان به طرف بچهها دوید. دست هر دو آنها را گرفت و شروع کرد به دویدن دور اتاق. میدوید و با خودش حرف میزد. مجتبی که توی هال نشسته بود، تندی خودش را به زهره رساند و با صدایی نگران گفت: «نترس زهره جان! چیزی نشده، الان میریم تو زیرزمین.»