بعد جادهها جلود چشمش جان گرفتند، گاه خاکی، گاه شاهراه، گاه اتوبان، گاه کورهراه، گاه مالرو، همه را دیده بود. در بیداری و خواب، در روزها و شبهایی که آمدند و رفتند. و حالا پیش چشمش تکرار میشد. چهطور میشد که در لحظهای به خواب میرفت؟ بین بیداری و خواب، زمان به آهنگی میمانست که ناگهان ریتمش تغییر میکرد، غافلگیر میشد. آنگاه همواره تصویر زنی بود که موهایش را از وسط فرق باز کرده بود...