عقلم میگفت به عقب برگرد و دلم منو به سمت جلو هدایت میکرد در کشاکش حس و عقلم بالاخره احساسم برنده شد. از دور، قامت مردی را میدیدم که روزگاری شاهزاده قصههایم بود و قلب من همچون سالهای دور در سینه بیقراری میکرد سوزش اشک در چشمانم و لرزش دستهایم نفسم را به شماره انداخته بود. سعی میکردم خونسرد باشم. فقط چند قدم با او فاصله داشتم که...