بلند صدایت میزنم.نگاهم میکنی داغ میشوم. دستت را میگیرم و راه میافتیم به سوی خانه.جوانی زیر درخت سر خیابان نشسته.نگاهش میکنی. داخل کوچه باد غریبی میوزد.دلم میگیرد. دم غروب است.بوی نم با عطر گلها میامیزد. ناگهان بادمیوزد. چشمان بستهام را باز میکنم.آفتاب نیست، تو هم نیستی. دلم بدجوری گرفته است. امروز بعد از ظهر را برای تو گذاشته بودم . . .