قلبی نبود که جستجو یا شنیده شود. اگر سر بر آن سینه مهلک گذاشته میشد، هیچچیز جز سکوتی سنگین به گوش نمیرسید، برهوتی از هیچ، پوچی بینهایت. در سکوت دستهایش کمی از هم فاصله گرفته و نوک انگشتانش به طرز کشیشمابانه عجیبی یکدیگر را لمس کردند، اما فقط برای یکی دو لحظه، قبل از این که دوباره به سمت هم درآورند. صدای تماس کفشان به هم، مانند نفس کشیدنی بود که از دور شنیده شود.