رمان ایرانی

و باز هم عشق

... آن شب تا نیمه گریستم. وقتی کنار پنجره به آسمان تیره نگاه کردم، لبخندی تلخ‌تر از سیاهی شب بر لب‌هایم نشست. یاد حرف‌هایش افتادم، چشم‌هایم دوباره بارانی می‌شد. حالا دیگر هم من، هم او زندگی جداگانه‌ای داشتیم، چرا که او داشت به زندگی‌اش سامانی دوباره می‌بخشید، سامانی که قرار بود روی ویرانه‌ آرزوهای من بنا شود!

9786005873078
۱۳۹۲
۵۱۴ صفحه
۵۴۱ مشاهده
۰ نقل قول