دلش میخواست فریاد بکشد، از تمام زندان و دیوارهایش؛ دلش میخواست از تمام دلتنگیها و قید و بندهای اجباری بگذرد و به آنچه که آرزویش را داشت برسد. در یک لحظه متوجه اطرافش شد. زندان بود و میلههای فولادی، دلتنگی بود و دوری، آرزو بود و انتظار...