نگاه کردم به عکس. پسر شاید چند سال از امید بزرگتر بود. دمر دراز کشیده بود. چشمها بسته. یک پایش را خم کرده بود کنارش. انگار توی رختخواب خوابیده باشد.هیچجاش خونی نبود. ولی داد میزد که زنده نیست.