ساعت سه بعد از ظهر است. هنوز ابراهیم آقا مغازهاش را باز نکرده. مینشینم جلو مغازه، روی همان نیمپله سیمانی و پاهایم را دراز میکنم. منتظر مینشینم تا ابراهیم آقا بیاید. آفتاب درست میخورد توی سرم. تکانی به خودم میدهم و میروم توی سایه. سرم زود خنکی سایه را حس میکند؛ ولی پاهایم هنوز توی آفتاب مانده.