گفتم: «تو نمیترسی؟» «نه، چرا باید بترسم، بزرگترها چون خودشان از همه چیز میترسیدند، به ما هم یاد داده بودند از همه چیز بترسیم. اما بزرگترها را باد برد و ما دیگر نباید از هیچچیز بترسیم.» «اما اینجا گورستان است.» «خب باشد، مگر ترس دارد؟ اینجا جای بیآزاری است.» میدانستیم جهان توی دستهای کوچک ما بچههاست، اما چه فایده که زمین را ویران تحویل گرفتهایم و مشکلات نمیگذارند درست فکر کنیم.