وقتی که مهبد سوار اتوبوس شد، دوست داشت جاده زودتر تمام شود. داخل اتوبوس از شدت ذوق خوابش نمیبرد. دلش برای خانوادهاش پر میکشید. وقتی رسید، نفس عمیقی کشید. دلش برای بوی شهرشان هم تنگ شده بود. پشت در خانهشان که رسید دلش نیامد مثل غریبهها زنگ بزند، کلیدش را درآورد و در را باز کرد. حیاط کوچک آبپاشی شده بود و همه جا، مثل همیشه از تمیز برق میزد، ولی کسی خانه نبود.