با شوق غریب از جاده عبور میکردم و با شتاب دور میشدم از اکنونی که چون گذشته بسیار دور به سرعت در خاطرم رنگ میباخت. شاد میرفتم اما با اشکی که در چشمم حلقه زده بود و بغضی که از راه گلویم به کنار نمیرفت. امان از وسوسه چیدن میوه ممنوعه!!!!